loading...
آذربایجان
آذربایجانلی بازدید : 434 دوشنبه 15 اسفند 1390 نظرات (2)
بنا به ادعاي کسروي و همفکران وي چون محمدعلي فروغي, اقبال آشتياني, عبدالعلي کارنگ, جمال­الدين و ديگران اگر گفته مي­شود که بيشتر روستاهاي باصطلاح آذري زبان بر اثر زور و اجبار و تحميل از بين رفته­اند و فقط چند روستاي غيرترک در آذربايجان باقي مانده است

 اولاً بايد دليل و برهان مستند و قانع­کننده­اي ارائه شود که اين چهار روستاي غير ترک اطراف مرند در عين حالي که در ميان هزاران روستاي ترک در محاصره بوده­اند چطور و با چه ابزاري از خود محافظت و دفاع کرده و مثل بقيه روستاهاي غيرترک از بين نرفته­اند؟ !

اگر بقيه آباديهاي غير ترک آذربايجان به زور و اجبار و تحميل و يا به هر طريق غير طبيعي ديگر از بين رفته­اند منطق حکم مي­کند که اين چند تا روستا هم بايد از بين مي­رفتند, چه, وجود و ادامه حيات چند روستاي غير ترک در ميان هزاران روستاي ترک بدون داشتن ابزار مقاومت قابل قبول, مثلاً هنگام تهاجمات ترکها, آنهم در طول چندين قرن, غير منطقي و غير عقلاني به نظر مي­رسد, مگر اينکه قبول کنيم ساکنين اين روستاها در دوره­هايي از تاريخ, و همانطوري که اشاره شد مثلاً در زمان انوشيروان ساساني و يا در زمان ديگر حاکمان ايران از مکانهاي اصلي خودشان از مناطق مرکزي و جنوبي و پهلوي زبان ايران براي حفظ منافع استراتژيک شاهان و به عنوان «چشم و گوش» پادشاهان پارس به اين مناطق و مناطقي در آذربايجان شمالي و گرجستان کوچانده شده باشند[1] و در طول قرون متمادي هم در کنار روستاهاي ترک و بومي آذربايجان با حفظ زبان و لهجة محلي خود به زندگي مسالمت­آميز ادامه داده­اند و هيچ تحميل و اجباري هم­جهت تغيير زبان و لهجة آنها در کار نبوده است. البتة وجود بعضي از روستاهاي تات و تالش زبان در پاره­اي از مناطق آذربايجان چون خلخال و اردبيل و قزوين, به علت همجوار بودن اين شهرها با استانها و مناطقي است که ساکنين بومي تات و تالش دارند.

در تاريخ هزار ساله بعد از اسلام حاكميت تركان بر ايران، هيچگونه سندي چه تاريخي و يا از نوع ديگر مبني بر اينكه سلاطين ترك چه بوسيله قوه قهريه و يا از راههاي توسعه و تشويق زبان تركي، كه بخواهند اين زبان را بر ساكنين مناطق تحت حاكميت خود كه زبان غير تركي داشته اند تحميل كنند  وجود ندارد؛ ولي عكس اين قضيه يعني تشويق و توسعه زبان فارسي دري بوسيله پادشاهان ترك در مناطق تحت حاكميت خود، مبتني و استوار بر هزاران سند و مدرك تاريخي است كه تشويق شعراي فارسي سرا براي سرودن شعر به زبان فارسي دري در تعريف و توصيف پادشاهان ترك، و اعطاي كيسه هاي زر و سيم براي آنان  بوسيله اين پادشاهان ، نمونه بارز و آشكار تقويت  زبان فارسي دري و كمك بر دگرگشت زبانهاي غير فارسي دري ( مثل پهلوي و غيره ) و هضم آنها در داخل فارسي دري در طول ساليان دراز بوده است.

جالب است آنهايي كه ادعا دارند زبان تركي آذربايجانيها بوسيله سلاطين سلجوقي و حتي به زور به آنها تحميل شده و زبان ادعايي باصطلاح آذري از نوع پهلوي را در آذربايجان از بين برده است، حتي زحمت مطالعه اندك تاريخ سلجوقيان را هم بخود نمي دهند كه بدانند اولين پادشاه سلجوقي طغرل بيگ ،  بعد از شكست غزنويان ترك ، اولين پايتخت خودرا در سال 429 هجري قمري شهر نيشابور و سپس در سال 433  ، شهر ري قرار داد؛ پادشاهان بعدي سلجوقي نيز مركز حكومت خودرا اصفهان و همدان قرار دادند و هيچكدام از اين حاكمان در طول حكومت 160 ساله خود بر ايران ، پايتخت و مركز حكومت خودرا شهرهاي اصلي ، مركزي و مهم آذربايجان چون اردبيل ، تبريز ، اروميه ، زنجان و مراغه قرار ندادند ؛ حال سئوال اينجاست آنها چطور در پايتخت خود در شهرهاي فارس نشيني چون نيشابور و ري و اصفهان نشسته ، از زير پاي خود غافل بوده  ولي آذربايجانيها را به زور ترك زبان مي كردند ؟! 

از طرف ديگر اگر آنها قدرت ترك زبان كردن اجباري مناطق تحت حاكميت خود را از راه دور ( مثلا آذربايجان را ) داشتند چرا ديگر مناطق فارس نشين وكرد و لر نشين و گيلك و مازني و تالش نشين وغيره را ترك زبان نمي كردند و نكرده اند ، مگر آذربايجان براي آنها معنا و مفهوم  خاصي داشته است كه مي خواستند فقط آنجا را ترك زبان كنند ؟! 

جالب است که کسروي براي رسيدن به اهداف خود و يا رساندن ناسيوناليستهاي افراطي فارس  به اهدافشان, به تحريف ناشيانه تاريخ متوسل مي­شود. وي براي سرعت بخشيدن به تئوري مورد ادعاي خود, يعني اينکه زبان ترکي تنها در مدت ۷۰ سال زبان آذري از نوع فارسي ! را در آذربايجان از ميان برده است در کتاب «آذري يا زبان باستان آذربايجان » مي­نويسد:

«پس از مغولان در ايران شورش بس سختي برخاست زيرا چون ابوسعيد در سال ۷۳۵ در گذشت و او را جانشيني نبود ميان سران مغول کشاکش افتاد که هر يکي پسري را بپادشاهي بر داشتند و با هم به جنگ و کشاکش برخاستند و هنوز يکسال از مرگ ابوسعيد نمي­گذشت که سه پادشاهي بنيان يافت و برافتاد و تا سالياني اين کشاکش و لشکرکشي پيش مي­رفت و ايرانيان [پارسيان] که اين زمان بسيار خوار و زبون مي­بودند زير پا لگد مال مي­شدند. . . . پس از اين گزندها نوبت تيمور و لشکرکشيهاي او رسيد. در زمان او آذربايجان چندان آسيب نديد. ليکن چون دورة او به سر رسيد آذربايجان بار ديگر ميدان کشاکش گرديد. زيرا چنانکه در تاريخهاست نخست خاندان قره قويونلو با دسته­هاي بس انبوهي از ترکان به آنجا در آمدند و بنياد پادشاهي نهادند و هميشه در جنگ مي­بودند و پس از آن نوبت آق قويونلويان رسيد که همچنان با ايل­هاي انبوهي باينجا رسيدند و بنياد پادشاهي نهادند و هميشه در جنگ و کشاکش مي­بودند و تا برخاستن شاه اسماعيل صفوي در سال ۹۰۶ که هفتاد سال از تاريخ مرگ ابوسعيد مي­گذشت آذربايجان هميشه ميدان لشکرکشي­ها و جنگها مي­بود و به گمان من بايد انگيزه بر افتادن زبان آذري را در شهرهاي آذربايجان و رواج ترکي را در آنها اين پيش آمدهاي هفتاد ساله دانست. زيرا در اين زمان است که از يک سو بوميان لگد مال و نابود شده­اند و از يک سو ترکان به انبوهي بسيار رو باينجا آورده­اند و بر شمارة ايشان بسيار افزوده.» [2]

کسروي و کسرويستهاي بعدي بارها به اين هفتاد سال تأکيد کرده و از بين رفتن زبان باصطلاح آذري را در طول اين هفتاد سال دانسته­اند؛[3] و اين, تحريف آشکار و ناشيانه تاريخ است که کسروي دست به آن يازيده و به خيال خود ترکي شدن زبان مردم آذربايجان را در کوتاه مدت ميسر ساخته است ! در حاليکه با اندک دقتي که به فاصله مرگ سلطان ابوسعيد آخرين پادشاه مقتدر مغول در سال ۷۳۵ هـ . ق و برخاستن شاه اسماعيل صفوي در سال ۹۰۶ هـ . ق شود معلوم مي­گردد که فاصله زماني بين مرگ سلطان مغول و شروع حاکميت اولين پادشاه صفوي, يعني شاه اسماعيل, صد و هفتاد و يک سال است نه هفتاد سال !

كساني كه در حساب ساده تاريخي به تحريف آشكار  اينچنيني دست مي زنند معلوم است كه براي تحريف تاريخ ، هويت ، زبان و فرهنگ تركان آذربايجان كه حافظه حاكميت حداقل ۱۰۰۰ ساله بعد از اسلام بر فارسها و ديگر اقوام ايراني تا پايان حكومت قاجار را دارند از هيچ تحريفي فروگذار نمي كنند !

دلايل کسروي براي تبديل شدن يک زبان به زبان ديگر در مدت ۷۰ سال آنهم در آن دوران, آنچنان کودکانه و غير علمي است که هيچ عقل سليمي نمي­تواند آنرا بپذيرد !

اولاً سالهايي را که کسروي ادعا مي­کند آذربايجان ميدان لشکرکشيها و جنگها بوده است بزرگ­نمايي بيش نيست؛ چه در اين دوره هم مثل هر دوراني ديگر و مثل بقيه جاهاي ايران درگيريهايي بين حاکمان محلي رخ مي­داده که افتادن اين اتفاقات طبيعي بود, ثانياً در اين جنگ و لشکرکشيها چه علت و عاملي باعث «لگدمال شدن» باصطلاح بوميان آذري مي­شد؟!

مگر در جنگ و لشکرکشي و کشت و کشتار, بومي و غيربومي را از هم جدا مي­کنند؟ اگر قتل و غارتي صورت مي­گيرد اين ظلم بر همة ساکنين منطقه مي­رود چه بومي باشد, چه غيربومي !

ثالثاً در اين جنگها بيشتر ترکان کشته مي­شدند و از بين مي­رفتند, چون حاکمان درگير در اين جنگها از هر دو طرف, از طايفه­هاي ترک بودند, مثل جنگ بين قوتولموش و آلپ ارسلان که در اين جنگ آلپ ارسلان شمار زيادي از هم زبانان خود را که از قوتولموش حمايت مي­کردند به قتل رساند؛[4] همچنين در جنگ بين آغ قويونلوها و قره قويونلوها ترکيب لشکريان درگير جنگ, از فرماندهان ردة بالا گرفته تا سربازان جنگجو هم همه از ترکان بوده­اند, چون «پارسيان و تاجيکان را به سربازي قبول نمي­کردند».[5] در جنگها هم اصولاً سربازان و مبارزان درگير در جنگ, بيشتر کشته مي­شوند تا ساکنين شهرها, بخصوص روستاهاي دور افتاده !

رابعاً در اين کشت و کشتار و جنگ چه عاملي باعث مي­شد که زبان تغيير کند؟ ! فاتحين جنگ اصولاً بعد از پيروزي به غنائم مادي فکر مي­کنند نه به زبان و لهجة مغلوبين !

با همة اين احوال, هشتاد سالي که از اجراي برنامة نژادپرستانه رضاخان براي نابودي زبان ترکي در ايران مي­گذرد و در طول اين مدت از اجباري کردن خواندن و نوشتن به فارسي, قدغن کردن صحبت به ترکي در مدارس آذربايجان, تحقير و توهين ترکها از طُرق مختلف گرفته تا بکارگيري ابزارهاي بسيار مدرن رسانه­اي معاصر براي نابودي زبان و فرهنگ ترکي مردم آذربايجان بهره گرفته شده است ولي تاکنون زبان هيچ شهر و روستايي در آذربايجان تغيير پيدا نکرده و فارسي نشده است, حال در آن دوراني که مردمان يک روستا سال به سال افراد آبادي همسايه خود را نمي­ديدند و بيشتر آنان در طول عمرشان پايشان به شهر نخورده بود و فقط زماني مي­فهميدند که تابع کدام کشور و کدام پادشاه هستند که مأمورين ماليات به منطقه آنها پا مي­گذاشتند, چطور ممکن است در طول هفتاد سال زبان ملّتي با گسترة آذربايجان تاريخي و يا به بيان ديگر از اراک و ساوه در مرکز ايران امروزي گرفته تا در بند در داغستان قفقاز[6] تبديل به زبان ديگري شده باشد؟ !

اساساً قبل از انتشار جزوه ۵۶ صفحه­اي « آذري يا زبان باستان آذربايجان» احمد کسروي در اوايل حکومت رضاخان, در ايران چيزي به نام زبان آذري مطرح نبود. در تاريخ هم در هيچ دوره­اي توسط هيچ مورّخي, نامي از زبان آذري که نشاندهنده زبان غيرترکي و از نوع زبانهاي پهلوي باشد برده نشده است و هيچ نمونه­اي از اين زبان خود ساخته کسروي, قبل از کشف ! ايشان هم اثري ديده نشده است.

کسروي در رسالة ۵۶ صفحه­اي که در زمان رضاخان به چاپ رساند از زبان غيرترکي با نام آذري در آذربايجان صحبت به ميان ­آورد که در طول تاريخ هيچگونه آثار و نشانه ادبي و مکتوب هر چند اندک از اين زبان ديده و يا شنيده نشده بود و خود کسروي هم به آن اعتراف مي­کند:

«چنانکه باز نموديم آذري زبان گفتن بوده و هميشه در پيش روي او زبان همگاني روان, و براي نوشتن جز اين يکي بکار نمي­برده­اند. از اين رو نوشته­اي به آذري در دست نبوده و يا اگر بوده از ميان رفته»[7]

اما کسروي از زبان بعضي افراد جملاتي را نقل مي­کند که مربوط به قرنهاي گذشته است و به قياس ايشان آذري از نوع غير ترکي مي­باشد ! و اين در حالي است که آنچه کسروي به عنوان نمونه­اي از باصطلاح آذري از تاريخ نقل مي­کند هيچگاه با نام آذري معرفي نشده است بلکه جمله­هاي کوتاه و يا دوبيتي­هايي است از زبان بعضي افراد که نام زبان خاص بر آنها نهاده نشده است و هرگاه هم سخني از «آذري» يا زبان آذري رفته نمونه­اي از نظم و يا نثري داده نشده است که نشانگر باصطلاح آذري بودن آن جملات باشد, بلکه هر زمان و در هر جا از آذري, آذربي, آذربيجي و آذربيجيه سخن به ميان آمده منظور گوينده و يا نويسنده اشاره به چيزي است که منسوب به آذربايجان است نه به زباني که نام آذري داشته و غيرترکي باشد. حال اين منسوبيت ممکن است مربوط به زبان مردمي باشد که در آذربايجان زندگي مي­کنند, يا به محصولات کشاورزي اين خطه اشاره کند و يا بر چيزي شبيه به «صوفي الآذربي»[8] يعني «پشم آذري» و غيره دلالت کند. 

کسروي بر مستشرق مشهور و اهل انگلستان «لي استرنج» که مقالة سوّم نزهـه­القلوب حمداله مستوفي را چاپ کرده و آذري را يکي از لهجه­هاي زبان ترکي مي­داند که در آذربايجان مرسوم است[9] ايراد گرفته و بر کتاب «نامه دانشوران» که در زمان ناصرالدين شاه قاجار نوشته شده و «آذريه» يا «آذربيجيه» را «لغات­الترکان»[10] ناميده­اند اعتراض کرده است ! کسروي همچنين با تکيه بر بعضي گفته­ها و تحريف آنها, جملاتي را از زبان افراد صاحب نام در تاريخ نقل مي­کند که گويا اين جمله­ها آذري مورد ادعاي وي است ! وي به نقل از کتاب صفوه الصفا ابن بزاز, از زبان شيخ صدرالدين فرزند شيخ صفي الدين اردبيلي مي­گويد: «ادام الله برکته (صدرالدين) گفت که باري شيخ [شيخ صفي] در اين مقام که اکنون مرقد مطهر است نشسته بود و به کلمات دلپذير مشغول بود و جمعي از حضرتش خوش نشسته و مجلس روحاني پيوسته ناگاه عليشاه جوشکابي در آمد که از اکابر دنياداران ابناء زمان بود و پادشاه ابوسعيد او را پدر خويش خواندي و شيخ اعزاز فرمود و قيام نمود. عليشاه چون در آمد گستاخ­وار شيخ را در کنار گرفت و گفت حاضر باش به زبان تبريزي گوحريفر ژاتـه يعني سخن به صرف [به طرف] بگو حريفت رسيده در اين گفتن دست بر کتف مبارک شيخ زد شيخ را غيرت سر بر کرد.»[11]

کسروي ادعا مي­کند که جمله «گوحريفر ژاتـه» به زبان تبريزي, يعني زبان آذري مورد ادعاي وي است؛ درحالي که اگر به اين جمله دقت شود عليشاه جوشکابي اين جمله را نه به شيخ صفي, بلکه به فرد ديگري گفته است تا وي به شيخ بگويد که حريفش آمده است, و عليشاه مستقيماً با شيخ صفي صحبت نکرده و نگفته است «حريفرژاته» يعني «حريفت آمده» است!

در اصل,  عليشاه جوشکابي گرچه مي­خواهد به زبان تبريزي (ترکي) با شيخ صفي صحبت کند امّا اين پيام را به زبان ديگري و به شخص ديگري مي­گويد که در نزديکي او است و آن شخص به احتمال قوي ترجمه اين جمله را بايد به شيخ صفي برساند, به همين خاطر جمله را با «گو» يعني بگو, (به او بگو يعني به شيخ صفي بگو) شروع کرده است. اگر عليشاه جوشکابي به صورت مستقيم با شيخ صفي صحبت مي­کرد دليلي نداشت جمله را با: «گوحريفرژاته» يعني «بگو حريفت آمده» شروع کند, بلکه با گفتن جمله «حريفرژاته» يعني «حريفت آمده است» که جمله خبري است نه امري, شروع به صحبت مي­کرد. در حقيقت عليشاه جوشکابي بوسيلة فرد ديگري مي­خواسته به شيخ صفي برساند که وي نيز  به زبان تبريزي که همان ترکي است آشناست و مي­خواهد به اين زبان با شيخ گفتگو کند.

اگر بعد از اين پيام جملاتي بين شيخ صفي و عليشاه جوشکابي رد و بدل مي­شد نام آن را مي­شد زبان تبريزي گذاشت که متأسفانه از اين گفتگو سخني به ميان نيامده است.

کسروي در صفحه ۳۹ کتاب آذري يا زبان باستان خود تلاش دارد نشان دهد زباني که در زمان شيخ صفي در اردبيل و اطراف آن صحبت مي­شده است نوعي از زبان باصطلاح «آذري» مورد ادعاي ايشان بوده و دو بيتي­هايي را هم باصطلاح از زبان شيخ صفي و يا منتسب به وي نقل کرده است:

هر که بالايوان دوست اکيري                        هارا واسان بروران اوريري

من چو مالايوان زره باوو                   خونيم زانير اوزاکيري[12]

سپس کسروي مي­افزايد: «اين دو بيتي اگر هم ساخته خود شيخ صفي نبوده چنين پيداست که جز به زبان آذري نيست. ولي از معناي آن چيزي فهميده نشد جز اين که «بالايوان» يا «مالايوان» که از خود داستان بمعني ديوانگان فهميده مي­شود . . . »[13]

کسروي در عين حاليکه هيچ دليلي بر آذري بودن دو بيتي بالا ندارد, حتي دليل و مدرکي هم ندارد ثابت کند اين دو بيتي از شيخ صفي است, تنها به جملة «پيداست که جز به زبان آذري نيست» اکتفا مي­کند و باصطلاح ثابت مي­کند که اين دو بيتي به زبان آذري است ! !

گرچه شيخ صفي حدود بيست سال شاگرد شيخ زاهد گيلاني  بوده و داماد وي نيز شده است و طبيعي است که به زبان گيلکي هم آشنا باشد و گاهي هم ممکن است ضرب­المثلها و جملاتي را به گيلکي بگويد ولي به گفته ابن بزّاز در صفوه الصفا و به نقل از شيخ صدرالدين فرزند شيخ صفي, جز مصرع:

«نوبت چوپانيان آمد به سر»[14] از شيخ صفي الدين شعري انشاء نشده است.

چگونگي سروده شدن مصرع فوق توسط شيخ صفي, در کتاب آذري يا زبان باستان آذربايجان بدين شکل آمده است که: «ابن بزّاز در صفوه  الصفا» داستاني از گفته شيخ صدرالدين مي­آورد, بدينسان که شيخ صفي هنگامي از بغداد باز مي­گشت «توجه به راهي کرد در آن راه محاربه با پادشاه ابوسعيد و امير چوپان بود و مولانا عزالدين مراغه­اي مي­گفت که انحراف صوب به صوب ديگر از اين جاده ضرورت باشد چون در راه حرب است و راه مخوف شيخ فرمود مولانا فکري مکن (ع) نوبت چوپانيان آمد بسر». «غير از اين مصرع از انشاي  طبع مبارکش معلوم نيست.»[15]

سپس کسروي مي­افزايد: «پيداست که اين گفته با شعرهايي که در سلسلـه النسب و در ديگر جاها به نام شيخ صفي نوشته­اند درست نيايد, و چون ابن بزاز نزديکتر به زمان شيخ صفي بوده ما بايستي نوشته او را استوارتر داريم, ولي, چون آگاهيم که کتاب ابن بزاز به حال خود نمانده و شيخ صفي که سنّي بوده و سيد نبوده و سپس نوادگان او سيّد گرديده و کيش شيعي پذيرفته­اند از اين رو پيروان آن خاندان دست بسيار در کتاب ابن بزاز  برده­اند و هرچه را از آن با سيّدي و شيعيگري ناسازگار ديده­اند بهم زده­اند, از اين رو توان پنداشت که جمله «غير از اين مصرع از انشاي طبع مبارکش معلوم نيست» را هم به آن افزوده باشند. . . »[16

ادعاي کسروي بر شيعه و سيّد نبودن شيخ صفي و دست برده شدن به کتاب صفوه الصفا ابن بزاز بوسيلة نوادگان وي نيز ادعاي باطل است. کسروي مدعي است که «نوادگان او [شيخ صفي]سيّد و کيش شيعي پذيرفته­اند» در حالي که شيخ صفي در عهد سلطان ابوسعيد آخرين پادشاه مقتدر مغول متوفي به سال ۷۳۵ هـ ق, مي­زيسته و همانطوري که در سطور قبلي هم آمده جنگ بين سلطان ابوسعيد و امير چوپان را هنگام بازگشت از بغداد ديده است.

بعد از سلطان ابوسعيد و چند تن از اين خاندان که مقتدر نبوده و حکومت طولاني هم نداشته­اند امير تيمور حاکم کل ايران تا آسياي صغير گرديد. امير تيمور شهرهاي آذربايجان از جمله خوي, مرند, تبريز و اردبيل را بدون جنگ مسخر کرد و هنگاميکه وارد شهر اردبيل شد با شيخ صدرالدين پسر شيخ صفي که نوشته­هاي ابن بزاز در مورد شيخ  صفي هم بيشتر نقل قول از زبان وي است ملاقات کرد. امير تيمور وقتي در اردبيل با صدرالدين و دو تن ديگر از مشايخ بزرگ خانقاه ديدار کرد چون مي­دانست آنها شيعه هستند در مورد اصول دين با آنها به بحث پرداخت:

«من مي­دانستم که شيخ بزرگ خانقاه اردبيل و ساير مشايخ آن خانقاه شيعه هستند و اگر سر اطاعت فرود نمي­آوردند همه را از دم تيغ مي­گذراندم, ولي چون مطيع شدند و با احترام مرا وارد شهر نمودند, نمي­بايد آنها را بيازارم ليکن نمي­خواستم که مهمان آنها باشم و آنها بتوانند بگويند که بر گردن من حق ميزباني دارند و مرا اطعام کرده­اند. عصر روزي که وارد اردبيل شدم گفتم که شيخ بزرگ خانقاه و دو نفر از مشايخ آنجا که برجسته­تر از ديگران هستند نزد من بيايند. من مي­خواستم با آنها صحبت کنم و بدانم چه مي­گويند و نظرشان دربارة دين چيست. بعد از اينکه مشايخ آمدند بآنها اجازه نشستن دادم و از شيخ بزرگ پرسيدم دين تو چيست ؟ آن مرد گفت من مسلمان هستم. از او پرسيدم اصول دين اسلام چيست؟ او در جواب گفت: توحيد, عدل, نبوت, امامت, معاد.  گفتم به عقيده من اصول دين اسلام سه است و آن توحيد, نبوت و معاد مي­باشد تو چرا پنج اصل را بر زبان مي­آوري؟ شيخ جواب داد اگر دو اصل بر سه اصل افزوده شود اصول سه­گانه را تأييد مي­نمايد و سبب تقويت آن سه اصل مي­شود اگر اين دو اصل آن سه اصل را ضعيف مي­کرد تو حق ايراد گرفتن داشتي ولي چون اصول سه­گانه را تقويت مي­کند نبايد ايراد بگيري. گفتم اينکه شما مي­گوئيد بدعت است و در اسلام نبايد بدعت بوجود آيد. . . مرشد خانقاه گفت اي امير اصول پنجگانه دين اسلام به عقيده ما, استنباط مولا و پيشواي بزرگ ما حضرت اميرالمومنين علي (عليه­السلام) مي­باشد و اگر تو اين اصول را قبول نداري مرا با تو بحثي نيست لکم دينکم ولي­الدين (دين شما از شما و دين ما از ما و به عبارت ساده­تر يعني شما دين خود را نگاه داريد و ما دين خود را). . . .

بعداً اسم او را پرسيدم مرشد خانقاه جواب داد که نامش صدرالدين است. از او پرسيدم معاش تو و ساير کسانيکه در خانقاه هستند از چه راه مي­گذرد. آن مرد گفت بعضي از مردم نسبت به ما محبت دارند و جزئي از دارايي خود را وقف خانقاه مي­کنند و ما و درويشان ديگر که در خانقاه هستيم از آن راه گذران مي­نمائيم و چون خرج­ ما زياد نيست و عادت کرده­ايم با قناعت بسر ببريم بدون اينکه نياز  داشته باشيم به زندگي ادامه مي­دهيم. پرسيدم درويشان در خانقاه چه مي­کنند, صدرالدين گفت آنها ذکر مي­گيرند و عبادت مي­کنند و در خود فرو مي­روند براي اينکه بتوانند خالق را بشناسند. با اينکه صدرالدين و ساير مشايخ خانقاه اردبيل شيعه بودند من از صفاي نفس آنها لذّت بردم و قبل از اينکه از اردبيل حرکت کنم, چهار قريه از قراي سلطان احمد را که بعد از مرگ او بمن تعلّق يافت وقف خانقاه اردبيل کردم و چون درآمد قراي مذبور زياد بود مي­دانستم که وضع زندگي سکنه خانقاه بهتر خواهد شد.»[17]

شيخ صدرالدين فرزند شيخ صفي کسي است که همواره در حضور پدر و مرشدش شيخ صفي بوده و وي شاهد ملاقات­هاي بسيار شيخ صفي با مريدانش بوده و موضوعات بيشتر کتاب صفوه  الصفا ابن بزاز هم نقل قول از شيخ صدرالدين است. از آنچه بين امير تيمور و شيخ صدرالدين و دو تن ديگر از مشايخ خانقاه اردبيل گذشته معلوم مي­شود که صدرالدين پسر شيخ صفي و جانشين وي شيعه بوده و مشايخ خانقاه هم شيعه بوده­اند, شيخ صدرالدين هم پسر شيخ صفي بوده نه از نوادگان  وي !

يعني اينکه شيخ صدرالدين و ديگر مشايخ خانقاه اردبيل که امير تيمور با آنها ملاقات کرده تربيت شدة مستقيم شيخ صفي بوده­اند و مذهب شيعه داشته­اند و ادعاي احمد کسروي بر غير شيعه بودن شيخ صفي هم ادعايي است بيهوده و باطل؛ چه, اگر شيخ صفي شيعه نبود, پسر وي شيخ صدرالدين و مشايخ خانقاه که در مکتب شيخ صفي و زيرنظر مستقيم وي تعليمات ديده بودند نمي­توانستند شيعه باشند !

همچنين ادعاي کسروي مبني بر دست برده شدن به کتاب صفوه  الصفا بخاطر زدودن آثار سني­گري شيخ صفي هم ادعاي واهي مي­باشد, در عين حال گفته شيخ صدرالدين پسر شيخ صفي در کتاب صفوه  الصفا که «غير از اين مصرع از انشاي طبع مبارکش معلوم نيست» هم افزوده بعدي بر اين کتاب نمي­تواند باشد و عين واقعيت است. و از اين طريق معلوم مي­شود شيخ صفي علاوه بر اينکه شيعه و سيّد بوده, هيچگونه شعري هم جز يک مصرع ياد شده نسروده است و دوبيتي­هايي هم که کسروي مدعي است به زبان «آذري» از نوع غير ترکي و سرودة شيخ صفي است ادعاي باطلي مي­باشد !

آنچه که کسروي نمونه­هايي از آن را در کتاب «آذري يا زبان باستان آذربايجان» و از زبان شيخ صفي آورده و مدعي آذري بودن آنهاست, دو بيتي­هايي است که احتمالاً توسط مريدان شيخ صفي و به زبانها و لهجه­هاي محلي خود آنها که در همه جاي ايران از جمله گيلان و غيره بوده­اند سروده شده است.

کسروي در صفحات ۳۹-۴۰  از کتاب «آذري يا زبان باستاني آذربايجان» به نقل از کتاب ابن بزاز مي­نويسد:

«خواجه آغاگويد عورتي بود بانو نام طالبه کار کرده باغباني کردي روزي آتش شوقش زبانه کشيد و در خاطرش افتاد که شيخ مرا ياد نمي­آورد زبان بگشاد و اين پهلوي انشاد کرد:

ديره کين سر بسوي ته کيجي      ديره­کين چش چو خونين اسره ريجي

ديره­کين سر باستانه اچ ته دارم    خود نواجي کوور بختي چو کيجي

پس از آن پسرش بيامد و پاره سبزي و تره جهت حوايج زاويه بياورد و شيخ قدس سره باو فرمود با مادرت بگو که مي­خواهي که ما ترا ياد آريم تره و سبزي بي وزن مي­فروشي منت چون ياد آرم»[18]

کسروي سپس توضيح مي­دهد«از فرستادن سبزي و تره پيداست که اين درويش بانو در شهر اردبيل يا در پيرامونهاي آن باغباني مي­کرده و اين دو بيتي چه از خود او چه از ديگريست جز به زبان آذري نيست.»[19]

از اين نوشته کسروي چنين استنباط مي­شود که چون از شهرها و روستاهاي دور نمي­شود سبزي به اردبيل فرستاد لذا اين سبزي بوسيله زني که در اردبيل و يا اطراف آن زندگي مي­کرده به شيخ صفي فرستاده شده است و دو بيتي­اي که از زبان اين زن نقل شده گرچه در کتاب صفوه­الصفاء به نام «پهلوي» از آن ياد شده است ولي چون ترکي نيست به زعم کسروي نام آذري بر آن مي­توان نهاد و آنرا زبان مردم اردبيل و اطرافيان آن مي­توان شمرد ؟!

کسروي هيچ دليلي بر آذري بودن اين دوبيتي­ هم ندارد و حتي  تفاوت فاحش زبان اين دو بيتي­ با دوبيتي­ايکه قبلاً آمد و اصلاً قابل درک براي خود کسروي هم نبود سبب نمي­شود که کسروي نام ديگري جز «آذري» به اين دو بيتي بگذارد!

شايد کسروي اردبيل و روستاهاي اطراف آنرا به درستي نمي­شناخته است که به چنين استنباطي رسيده و يا مي­شناخته ولي براي دستيابي به اهداف خود, چنين نتيجه­اي را از اين دو بيتي گرفته است؛ ولي آنچه معلوم و مسلّم است هنوز هم روستاهايي در اطراف اردبيل هستند که اهالي آنها به زبان غير ترکي صحبت مي­کنند, و اگر کساني مسافر اردبيل – تهران بوده­اند و با اتوبوس مسافرت کرده­اند, در شهر نمين در بيست کيلومتري اردبيل مسافراني را ديده­اند که آنها هنگام سوار شدن به اتوبوس با خودشان به زبان مخصوص و غيرترکي صحبت مي­کنند که قابل فهم براي ترک زبانان نيست؛ وقتي شما از چگونگي زبان آنها پرسيده­ايد آنها گفته­اند به زبان تالشي گفتگو مي­کنند.

روستاي عنبران (آنباران) در نزديکي نمين که اکنون تبديل به بخش شده است از آباديهايي است که اهالي آن گرچه ترکي هم مي­دانند ولي با خودشان به زبان تالشي صحبت مي­کنند, آيا دوبيتي­ايکه کسروي از آن ياد کرده و مربوط به زن سبزي فروش اطراف اردبيل بوده نمي­تواند زبان هفتصد سال پيش يکي از اهالي اين روستا باشد که مردم اين آبادي هنوز هم زبان خود را حفظ کرده­اند؟ !

کسروي در جاي ديگر کتاب «آذري يا زبان باستان آذربايجان» باز دست به تحريف مي­زند.

وي با مراجعه به سفرنامه ابن بطوطه مي­نويسد: «از آخرهاي آن هم سفرنامه ابن بطوطه را مي­داريم که در زمان سلطان ابوسعيد به تبريز رسيده و چنين مي­نويسد: «بر بازار گوهريان گذشتم چشمم از ديدن گوهرهاي گوناگون خيره ماند غلامان نيک روي از آن بازرگانان, جامه­هاي زيبا در بر و دستمالهاي ابريشمي به کمر بسته, در پيش رويِ خواجگان ايستاده و گوهرها را بدست گرفته و به زنانِ ترک نشان مي­دادند و آنان در خريدن بر يکديگر پيشي مي­جستند و بسيار مي­خريدند من فتنه­هايي در آنجا ديدم که بايد بخدا پناه جست, و چون به بازار عنبر فروشان در آمديم مانند همانرا بلکه بيشتر در اينجا ديدم», اين نوشته پسر بطوطه همان را مي­رساند که ما در بالا نوشتيم. ترکان در تبريز مي­نشسته­اند ليکن ترک و تاجيک از هم جدا مي­بوده­اند.»[20]

در حاليکه, ابن بطوطه در نوشته فوق اصلاً نامي از تاجيکان نمي­برد که در تبريز نشيمن کرده باشند, آنچه ابن بطوطه مي­گويد مربوط به زنان ترک است و نه تاجيک و غيره؛ حال آنکه کسروي نشستن ترک و تاجيک را در تبريز و حتي جدا بودن آنها را از هم, از اين نوشته ابن بطوطه استنتاج مي­کند ؟ !

 

امير تيمور نيز بعد از شورش مردم تبريز بر عليه سلطان احمد ايلخاني و فتح بدون خونريزي اين شهر, از بازار جواهر فروشان و عنبر فروشان اين شهر ديدن مي­کند و تقريباً همان خاطراتي را مي­نويسد که ابن بطوطه نوشته است.[21]

گرچه حضور و حتي سکونت اقليت­هاي غير ترک از آن جمله عربها, تاتها, کردها, تاجيکان و ديگر اقوام را در روستاها و شهرهاي آذربايجان نمي­توان انکار کرد و در مواردي هم در نوشته بعضي از مورخين همچون حمداله مستوفي و ديگران به آنها اشاره شده است ولي به نظر مي­آيد حضور اين قبيل افراد و اقوام در آذربايجان بيشتر منشيان, مأمورين دولت, بازرگانان و يا تبعيدشدگان از مناطق ديگر به

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط مهران در تاریخ 1392/08/17 و 19:32 دقیقه ارسال شده است

ممنون که برای این وبلاگ وقت گذاشته اید و زبان وفرهنگ اصیل ودیرینه مان را یاد کرده اید. "زنده باد آذربایجان"

این نظر توسط زهرا در تاریخ 1391/08/24 و 0:24 دقیقه ارسال شده است

زنده باد ترک های بافرهنگ و با اصل و نسب


کد امنیتی رفرش
درباره ما
آذربایجان منیم ائلیم، آذربایجان منیم دیلیم، دوغراسالار دیلیم دیلیم، باشقا دیله چؤنن دئيیل، دیلیم اؤلسه من ده اؤللم، آنا دیلیم اؤلن دئيیل، باشقا دیله دؤنن دئیيل . anadilim@ymail.com
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • لینک دوستان
    آمار سایت
  • کل مطالب : 174
  • کل نظرات : 214
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 21
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 62
  • بازدید امروز : 4
  • باردید دیروز : 91
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 97
  • بازدید ماه : 125
  • بازدید سال : 3,228
  • بازدید کلی : 253,390